لحظه های بدون تو...

دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

لحظه های بدون تو...

وقتی که اسمشو گفتی دلم لرزید... دیگر صدات و نمی شنیدم... نفسم به شماره افتاد... قلبم داشت از جا کنده میشد... تو هم حالت از من بهتر نبود... پریشون...

حالا امشب... دلم تیر میکشه... درد دارم... یواش یواش جای اش را بین ما باز می کنه... از این فاصله ها بیزارم... بی زار...

حقیقت چه زود رخ نشان داد... حالا دلم داره می لرزه... حالا دیگه می ترسم... حالا دیگه دردم هزار برابر شده... حالا دیگه همیشه چشمام بارونیه...

امروز چه روزیه ؟... تو می دونی؟...

اینکه فکر کنم چیزی نیست نمیشه... باور کن سخته... نمی دونی چه حالی دارم... دلم می خواد فریاد بزنم... اما صدام در نمی یاد... ته حلقم میشکنه... دست و دلم می لرزه... دلم بی تابی می کنه...

چرا سهم ما این شد... همیشه میگی ما می دونستیم... اما الان من نمی فهمم... نمی تونم بفهمم...

نمی تونم ترا تقسیم کنم... درد دارم... درد زیادی رو قلبم سنگینی میکنه... نگو بی تابی نکن... دست خودم نیست...

بزار روی شونه هات گریه کنم... تنها پناهگاه قلب دلتنگم...

 

 





+ نوشته شده در  جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 1:41  توسط پسر حوا و دختر آدم